پیراهن آشنایی را بر تن می کنم،در امتداد جاده انتظار،کنار کفاش پیر افغانی می ایستم تا عابران متوجه اضطراب و دلهره من نشوند،در این میان قطار باشکوه ارزوهایم روی ریل تازه رنگ خورده احســاسم به سوی ایستگاه دوستی در حرکت است و سوزنبان خیالم به پیشواز تنها مسافر این قطار میرود.
مسافر میرسد نه از سمتی که چشمها به پیشوازش رفته بودند.